داستان دو برادر

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی، باری این توانگر، گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ [برادر دیگر] گفت: تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفته‌اند؛ نان خود خوردن و نشستن، به که کمر ِ شمشیرِ زرّین، به خدمت بستن.

به دست آهن تفته کردن خمیر

به از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمایه در این صرف شد

تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

ای شکم خیره به تایی بساز

تا نکنی پشت به خدمت دو تا

برچسب‌ها:

نظر شما: