حکایت باخه و دو بط
آوردهاند که در آب گیری دو بط و یکی باخه ساکن بودند و میان ایشان به حکم مجاورت دوستی و مصادقت افتاده. ناگاه دست روزگار غدّار رخسار حال ایشان بخراشید و سپهر آینه فام صورت مفارقت بدیشان نمود، و در آن آب که مایه حیات ایشان بود نقصان فاحش پیدا آمد. بطان چون آن بدیدند به نزدیک باخه رفتند و گفت: بوداع آمدهایم، بدرود باش ای دوست گرامی و رفیق موافق. باخه از درد فرقت و سوز هجرت بنالید و از اشک بسی در و گهر بارید .
و گفت: ای دوستان و یاران، مضرّت نقصان آب د رحق من زیادت است که معیشت من بی ازان ممکن نگردد. و اکنون حکم مروت و قضیت کرم عهد آنست که بردن مرا وجهی اندیشید و حیلتی سازید. گفتند: رنج هجران تو مارا بیش است، و هرکجا رویم اگر چه در خصب و نعمت باشیم بی دیدار تو ازان تمتع و لذت نیایم، اما تو اشارت مشفقان و قول ناصحان را سبک داری، و بر آنچه به مصلحت حال و مآل تو پیوندد ثبات نکنی. و اگر خواهی که ترا ببریم شرط آنست که چون ترا برداشتیم و در هوا رفت چندانکه مردمان را چشم بر ما افتد هرچیز گویند راه جدل بربندی و البته لب نگشایی. گفت: فرمان بردارم، و آنچه برشما از روی مروت واجب بود بجای آوردید، و من هم میپذیرم که دم طرقم و دل در سنگ شکنم.
بطان چوبی بیاوردند و باخه میان آن بدندان بگرفت محکم، و بطان هر دو جانب چوب را به دهان برداشتند و او را میبردند. چون به اوج هوا رسیدند مردمان را از ایشان شگفت آمد و از چپ و راست بانگ بخاست که «بطان باخه میبرند»! باخه ساعتی خویشتن نگاه داشت، آخر بی طاقت گشت وگفت: «تا کور شوید». دهان گشادن بود و از بالا در گشتن. بطان آواز دادند که: بر دوستان نصیحت باشد .
نیک خواهان دهند پند ولیک
نیک بختان بوند پند پذیر
باخه گفت: این همه سودا است، چون طبع اجل صفرا تیز کرد و دیوانهوار روی به کسی آورد از زنجیر گسستن فایده حاصل نیاید و هیچ عاقل دل در دفع آن نبندد.
ان المنایا لاتطیش سهامها
از مرگ حذر کردن دو وقت روا نیست
روزی که قضا باشد و روزی که قضا نیست