داستان شیر و خرگوش
رهانیدن موری ضعیف افتاده در تلهی کاسهای صیقلی نه محتاج زور است، که رهاننده را چاره عقل و شعور است. گاه چنان شود که کودکی ضعیف با همه خردی مشکلی بزرگ را برآید و گاه انجمنی همه دانشور و توانمند از پس مشکلی کوچک برنیاید. شیر بیشه توانا بود و ستمگر، و به کشتار حیوانات خوگر. انجمن کردند و شور کردند و بر آن شدند که هر روز طعمهای از هر صنف حیوان، به پیشکش شیر دهند تا از خوف حمله و کشتار او برهند. چنین بود تا نوبت به خرگوشی دانا رسید و او با همه خردی به حساب شیر رسید. شیر را از شیری بزگتر و درندهتر خبر داد که همراهش را ربوده و اکنون در ته چاهی غنوده. شیر خشمگین بر سر چاه نظر کرد و خیال خود را در آب دید و از آن خرگوش، و به حمله به چاه اندر شدن همانا و از کف دادن جان و عقل و هوش…