داستان حضرت یوسف (علیه السلام)

​ز ناگه بر لب چاهی رسیدند

ز رفتن، بر لب چاه آرمیدند

چهی چون گور ظالم تنگ و تیره

ز تاریکی‌ش چشم عقل خیره

کشیدند از بدن پیراهن او

چو گل از غنچه، عریان شد تن او

فروآویختند آنگه به چاهش

در آب انداختند از نیمه‌راهش


برچسب‌ها:

نظر شما: