سیمرغ

سیمرغ

[پهلوی Sīn-murv] اوستایی Mǝeryō-Saēno[1​]

در اوستا از این پرنده بنام مرغ سه‌ئه‌نه (saēna) یاد شده است. منظور از سیمرغ در ادبیات مزدیسنا و پیش از آن و بعد از آن پرنده‌ای است با قدرت فراوان، درشت اندام و گسترده و فراخ بال که گویا کاملاً جنبه‌ای افسانه‌ای داشته است. در جایی از اوستا با اغراقی شاعرانه، چنان در وصف درشتی اندام و فراخی بال‌هایش آمده است که هنگام پرواز، چون ابر بر کوهستان سایه می‌افکند. در متون اوستایی آمده است که: سیمرغ بالای درختی بزرگ و تناور بنام ویسپوبیش (همه را درمان بخش) که میان دریای فراخکرت واقع است مأوا دارد و در آن درخت تخم همه گیاهان به ودیعه گذاشته شده است.[2​]

سیمرغ از سی(۳۰) و مرغ، چنانکه برخی پنداشته‌اند ترکیب نیافته است. بلکه از «سین» و «مرغ» است مانند سیندخت.

در شاهنامه از دو سیمرغ سخن رفته:‌ یکی آنست که در هفتخوان اسفندیار یاد شده و اسفندیار در خوان پنجم خود آنرا کشت. از این سیمرغ که آنرا باید یک پرندهٔ اژدهاسان و اهریمنی پنداشت در اوستا نشانی نیست، اما سیمرغ دیگر که به گفتهٔ شاهنامه زال را پرورش داد و در روزهای سخت، وی و پسرش رستم را یاری کرد کمابیش یادآور سئن اوستاست. جویری در قصص‌الانبیاء خود، در ذیل عنوان «حدیث سلیمان با سیمرغ» حکایتی مفصل آورده است و مختصر آن این است که: در محضر سلیمان سخنی از قضا و قدر می‌رفت و سیمرغ منکر آن شد و گفت: من قضای الهی را بگردانم. سلیمان گفت: دختر و پسری از دو پادشاه در مشرق و مغرب زمین بوجود آمده‌اند و حکم قضاست که این دو با هم ازدواج کنند، اگر می‌توانی این تقدیر را عوض کن. سیمرغ به هوا شد تا بدانجا رسید که مملکت مغرب آنجا بود. نگاه کرد، دایگان را دید که دختر را نگاه داشته‌اند. چون سیمرغ را دیدند از هیبت او بگریختند. دختر در گهواره بود. سیمرغ درآمد و دست فرو کرد و او را برداشت و به هوا برد، چه دست و پای سیمرغ همچو دست و پای آدمیست؛ آن دختر را از هفت دریا گذرانید و به فراز درختی برد که بر سر کوه بسیار بلندی روییده است و روزها نزد سلیمان می‌آمد و شب‌ها به پرورش او قیام می‌کرد. اما پسر پادشاه مشرق چون به سن رشد رسید، در صدد برآمد که سرچشمهٔ نیل را بیابد و مشقت‌ها کشید تا به زیر همین درخت آمد که از زیر آن نیل جاری بود و با دختر ازدواج کرد و پس از یکسال فرزندی از آنها به وجود آمد. سلیمان سیمرغ را امر کرد تا آنها را که در پوستینی سترک پنهان بودند، نزد او آورد و چون آنها از پوست بیرون آمدند، سیمرغ خجل شد و به قضا و قدر ایمان آورد و به هوا بر شد و به دریاها بگذشت و بعد از آن، هیچکس سیمرغ را ندید.[​3]

سهروردی در رسالهٔ عقل سرخ، ضمن قصهٔ زال و رستم و اسفندیار آورده است: «سیمرغ آشیانه بر سر طوبی دارد. بامداد سیمرغ از آشیانهٔ خود بدر آید و پر بر زمین باز گستراند. از اثر پر او میوه بر درخت پیدا شود و نبات بر زمین و در سیمرغ آن خاصیت است که اگر آینه یا مثل آن برابر سیمرغ بدارند هر دیده که در آن آینه نگرد، خیره شود. پیر را پرسیدم که گویی در جهان همان یک سیمرغ بوده است. گفت: آنکه نداند، چنین پندارد و اگر نه، هر زمان سیمرغی از درخت طوبی بر زمین آید و سیمرغی که در روی زمین باشد، معدوم شود».

در رسالهٔ صفیر سیمرغ آورده است: «هر آنکس که، در فصل ربیع قصد کوه قاف کند و آشیان خود را ترک بگوید و به منقار خویش، پروبال خود را برکند، چون سایهٔ کوه قاف بر او افتد، مقدار هزار سال این زمان که : «و ان یوماً عندربک کالف‌سنه» و این هزار سال در تقویم اهل حقیقت، یک صبح‌دمست. در این مدت سیمرغی شود که او خفتگان را بیدار کند و نشیمن او در کوه قاف است. صفیر او به همه کس رسد و لکن مستمع کمتر دارد، همه با او هستند و بیشتر بی او هستند. و بیمارانی که در ورطهٔ مرضی استسقاء ورق گرفتارند، سایهٔ او علاج ایشانست و برص را سود دارد و رنج‌های مختلف را زایل گرداند. و این سیمرغ پرواز بی‌جنبش کند و بپرد بی‌مسافت. اما بدانکه همهٔ نقش‌ها دروست و الوان ندارد و در مشرق است آشیان او، مغرب از او خالی نیست. همه بدو مشغولند و او از همه فارغ، همه از او پرند و او از همه تهی و همهٔ علوم از صفیر آن مرغست، سازهای عجیب مثل ارغنون و غیر آن از صدای آن مرغ استخراج کرده‌اند. و غذای او آتش است و هر کس که، پری از آن پر، بر پهلوی راست بندد و بر آتش گذرد، از حریق ایمن باشد. و نسیم صبا از نفس اوست، از بهر آن عاشقان، راز دل و اسرار ضمایر با او گویند.[4​]

در منطق‌الطیر، سیمرغْ حقیقت کاملهٔ جهان است که مرغان خواستار او پس از طی مراحل سلوک و گذشتن از عقابت و گریوه‌های مهلکِ کوه قاف، خود را به او می‌رساند و خویش را در او فانی می‌بینند:[​5]

در ادبیات بعد از اسلام، سیمرغ همان چهرهٔ قدیم خود را حفظ می‌کند:

سیمرغ شاه‌ مرغان، سلطانی مطلق و فرمانروایی بی‌همتا است:

طاوس میر خوبان در قید وحشت است

سیمرغ شاه مرغان در حبس و انزواست <ظهیر فاریابی>

همه مرغان جهان سر به خس اندر شده‌اند

اندر آن وقت که سیمرغ بجنبد از جای <فرخی>

سلطنت را نیست جز سیمرغ کس

زانکه بی‌همتا به شاهی اوست بس <عطار>

بگذر از این مرغ طبیعت‌خراش

بر سر این مرغ چو سیمرغ باش <نظامی>

قدرتی شگرف دارد و هیچ کس را نیروی برابری با او نیست، در افتادن با او عرض خود بردن است:

طاقت سیمرغ نارد بلبلی

بلبلی را بس بود عشق گلی <عطار>

ای مگس عرصهٔ سیمرغ نه جولانگه تو است

عِرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری <حافظ>

شاه مرغان پیوسته در انزوا است و از همه کس بی‌نیاز است:

طاوس میر خوبان در قید وحشت است

سیمرغ شاه مرغان در حبس و انزواست <ظهیر فاریابی>

ای چو سیمرغ جفت استغنا

بیش از این باش با غراب‌البین <انوری>

مرغی است بی‌نشان، مانندی در جهان ندارد و به هرزه نباید طالب او بود:

… که ای سالک چه در انبانه داری

بیا دامی بنه گر دانه داری

جوابش داد، گفتا دام دارم

ولی سیمرغ می‌باید شکارم

بگفتا چون به دست آری نشانش

که از ما بی‌نشان است آشیانش <حافظ>

وفا مجوی ز کس ور سخن نمی‌شنوی

به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می‌باش <حافظ>

دیدار عزیز کردی ای بارخدای

سیمرغ نه‌ای روی رهی راهنمای <فرخی>

وفای تو چو سیمرغ است نایاب

که دل بی‌رحم داری چشم بی‌آب <فخرالدین اسعد گرگانی>

امروز مردمی و وفا کیمیا شده است

ای مرد، کیمیا چه! که سیمرغ دار هم <خاقانی>

ای همای همتت سر بر سپهر افراخته

کس چو سیمرغت نظیری در جهان نشناخته <انوری>

در مثنوی سیمرغ دل، کنایه از باطن مرد کامل، جان پرفتوح راهنما و مرشد کامل و دل و جان سالک است:

چون شما در دام این آب و گلید

کی شما صیاد سیمرغ دلید <مولوی>


[1​]- معین، محمد. فرهنگ فارسی. تهران: منشأ دانش، 1388، ذیل سیمرغ.

[2​]- رضی، هاشم.فرهنگ نام‌های اوستا. تهران: انتشارات فروهر، 1346، ذیل سیمرغ.

[3​]- علی بن عثمان هجویری. کشف المحجوب. مترجم قاسم انصاری. تهران: طهوری، 1376، ص 198 تا 202

[​4]- عطار نیشابوری. منطق‌الطیر. تصحیح صادق گوهرین، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1348، ص 314 و 315.

[5​]- عطار نیشابوری. منطق‌الطیر. تصحیح صادق گوهرین، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1348، ص 314 و 315.

برگرفته از کاتالوگ نمایشگاه سیمرغ، مؤسسه کتابخانه و موزه ملی ملک، 1391.

نظر شما: